** بادها رفتند و ما هم میرویم از یادها **

دوست دارم پدر

 

 

 

روزی مردی ماشین خیلی گران قیمتی می خرد و شروع می کند به برق انداختن ماشین. وقتی کارش تمام شد از ماشینش کمی فاصله می گیرد تا آن را نگاه کند. ناگهان متوجه می شود که پسر کوچکش با سنگ روی ماشین خط می کشد. مرد به شدت عصبانی می شود و به طرف پسرش می رود و با چنان شدتی روی دست پسرش می زند که انگشتان پسر می شکند و کارش به بیمارستان کشیده می شود. دکترها به مرد می گویند که انگشتان پسرش دیگر خوب شدنی نیست. پدرش از کاری که کرده بود خیلی ناراحت می شود و هنگامیکه پسرش به هوش می آید پسرش از او می پرسد: پدر انگشتان من کی خوب می شوند؟

مرد از کاری که کرده بود حسابی پشیمان می شود و به خانه اش برمی گردد و ماشین را تا جایی که می تواند داغون می کند و هنگامیکه خسته می شود گوشه ای کز می کند و به ماشین نگاه می کند. ناگهان می بیند که روی ماشین پسرش با سنگ نوشته:

+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:دوست دارم پدر,غمگین,داستان,,ساعت20:37توسط مجنون | |